پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه سن داره

پرهام هستی ما دوتا

تمام هفته عسلم

سلام گل مامانی ازاین روزا برات بگم کل هفته همش با هم بیرون بودیم اخه اصلا دیگه دوست نداری خونه بمونی یه عادت شده برات حتما یه سر باید بیرون بری منم دلم می سوزه البته هوا الان خیلی بهتر شده از اون گرمای شدید کم شده بهتر مامان زمستون بیشتر دوست داره خلاصه این که به بهونه تو عسلی مامان و بابا هم حوصله میکنن برن برای گردش و تفریح به تو هم خیلی خوش میگذره ماشالا شیطون تر از قبل شدی بیرون که میریم همین که بابایی زمین میزاره به قول بابا مثل جت اسکی میدویی دلم خیلی شور میزنه بد جوری میدویی تازگی یاد گرفتی همش میگی اینا به همه چی اینا میگی کافیه یه مغازه بریم همه چی میخوایی منم برای جیگرم میخرم بابا ...
22 مرداد 1392

دردر رفتن عسلم و سالگرد مامان و بابا

سلام نفسم کوچولو ی دوست داشتنی مامان این چند روز همش با هم به تفریح و گردش بودیم و خیلی هم خوش گذشت شما هم که حسابی اتیش سوزوندی روز چهار شنبه که رفتیم خونه عزیز جون شبم موندیم تا مامان بتونه یه شب قدر بره مسجد و خیلی هم خوش گذشت حسابی همه رو دعا کردم ٥شنبه هم خونه خاله مهناز دعوت بودیم از اون لحظه که رفتیم خونشون حسابی با بچه ها بازی کردی شب هم یه تولد کوچولو برای متین گرفتیم اخه متینم ١ ساله شده البته ششم مرداد تولدش بود چون ما اونجا بودیم خاله اون روز گرفت خوش گذشت جمعه هم چهارمین ازدواج مامان و بابا بود هر سال با هم میرفتیم بیرون جشن میگرفتیم امسال شما هم بودی و خیلی خوش گذشت البته مامان ...
12 مرداد 1392

شب قدر

    ازغافلان ، 
 حساب دلم را 
 جداکنید حرف و حدیث کهنه 
 خود را رها کنید چیزی به شب نمانده 
 به خلوت که میروید _ قدر است _
 قدری دل شکسته ی ما را دعا کنید /
 * التماس دعا . مبادا لیله القدرت سرآید گنه بر ناله ام افزون تر آید مبادا ماه تو پایان پذیرد ولی این بنده ات سامان نگیرد شب قدر است، اگر قدر بدانیم .. ...
7 مرداد 1392

روز خیلی بد

سلام عروسك قشنگم  عزیزم بازم مرواریدای قشنگت زده بیرون نه و دهمین مرواریدت هم با هزار مکافات در اومد خیلی این روزا داری اذیت میشی خدا کنه هر چه زودتر به راحتی همشون در بیاد عسلم دیروز قرار شد بریم فرحزاد شام تو هم خیلی خوشحال بودی از این که میری دردری بعد از شام رفتیم بارک سمت بام تهران البته با دایی و زندایی و دختر عمه مامان بودیم تازه رسیده بودیم شما بغل بابایی بودی به بابا گفتم کمی بزاره زمین تا بازی کنی شما هم طبق معمول همین که زمین بازی دیدی تند تند راه میرفتی  انگاری که داری میدویی همین که ازت غافل شدم یک دقیقه هم نمیشد رفتم سمت بابا شما هم بغلش بودی بابایی خیلی ناراحت بود یک دفعه چشم بهت خورد...
5 مرداد 1392

روزهای گرم تابستان

سلام بر گوگولی   خدا رو شکر گلم زودی خوب شدی خیلی دیگه باید مراقب باشم تا از این ویروس نگیری اخه مامان جون نمیدونی چی کشیدم تا خوب بشی خوب عسلم ما مامانا خیلی نگران شما وروجکا میشیم دست خودمون نیست خوب از کارای قشنگت بگم که ماشالا خیلی شیطونتر از قبل شدی خدا کنه همیشه سالم باشی و شیطنت کنی من که راضیم خدا رو شکر غذا خوردنتم خیلی بهتر از قبل شده دیگه کامل غذاتو میکس نمیکنم اخه تا همین چند روز همه چیزو میکس میکردم میخوردی ولی الان کم کم داری عادت میکنی مثل بچه خوب هر چیزی که ما میخوریم تو هم بخوری ومنم خوشحالم البته بیشتر چیزایی که طعم شیرین بده رو دوست داری و میخوری هم غذا و هم تنقلات ...
2 مرداد 1392
1